امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

امیرحسین

بدون عنوان

اگر بابا خونه باشه نماز جماعت میخونیم. از همون سال اول ازدواج اینکار را میکردیم. گرچه خودش فراری بود ولی بالاخره تسلیم شده! از وقتی امیرحسین هم به دنیا اومده اگر بیدار باشه موقع نماز میاریمش کنار جماعت خودمون. بابا بهش میگه امیرحسین تکبیر بگو. امیرحسین موقع اقامه ذول میزنه و بابا رو نگاه میکنه. موقع نماز هم بابا ذکر ها را بلند میگه تا امیرحسین بشنوه. امیرحسین هم واسه خودش بازی میکنه،گاهی گوش میکنه!آخر نماز هم همه بلند صلوات میفرستیم. بعد باباش بغلش میکنه ودر حالی که تسبیحشو در مقابل امیرحسین گرفته و اونم باهاش بازی میکنه تسبیحاتو بلند با هم میگیم! خلاصه عجب نمازی بشه! اون موقع که بچه نداشتیم تو نمازمون حواسمون صدجا میرفت. حالا که دیگه...
29 دی 1391

بچه داری به سبک بابا!

امروز مامان نیم ساعتی بیرون کار داشت. چون من منزل بودم قرار شد ناهار را من درست کنم. امیرحسین بیدار ه و نق میزنه. دوست داره کسی باهاش بازی کنه! پیاز داغ روی گاز گذاشتم. میارمش بغلش میکنم و یه چرخی تو خونه میزنیم و آروم میشه و کیف میکنه. میذارمش روی مبل و باهاش بازی میکنم. {پیاز داغ روی گازه} اینطوری که نمیشه! به این صورت امیرحسین را روی مبل میذارم: توی آشپزخانه مشغول طبخ غذا میشم و باهاش بلند بلند حرف میزنم. پسرکم با بالشت ها بازی میکنه! اینطوری ما پدر و پسر ناهار را پختیم!}الحمدلله پیازداغ نسوخت!} البته بچه ام از اولش پیشبند بسه بود تا غذارو بخوره! ...
28 دی 1391

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟!

روز های آخر ماه صفر فرصتی شد که ما بابا را گیر بیاوریم و یک مسافرت با هم به سمت شمال برویم.مامان و بابایم دو هفته ای میشد که رفته بودند شمال و خیلی دلتنگ پسری بودند. ما هم دلتنگشان بودیم. روز سه شنبه بعد از نماز ظهر و عصر با خاله و بابا رفتیم. در تمام مسیر امیرحسین آرام بود یا خواب بود یا روی پای خاله جاده را نگاه میکرد. خلاصه وقتی رسیدیم انگار دنیا را به مامانو بابام داده بودن! تو این چند روز من یکم استراحت کردم چون امیرحسین اصلا تنها نمی موند و کلی داوطلب برای بازی و بغل داشت. شب شهادت امام رضا(ع) همگی رفتیم امام زاده ابراهیم بابلسر. نماز و عزاداری را اونجا بودیم. بعدش هم سر خاک داییم رفتیم که در جنب امام ...
25 دی 1391

آتلیه...

گرچه آلودگی هوای تهران واقعا داره حسابی اذیتمون میکنه اما این آلودگی و تعطیلی شنبه برای من و امیرحسین بدهم نشد. از این بابت که بابایی شنبه خونه پیش ما موند و جایی نرفت و این تازه اول ماجرا بودو صبح که امیرحسین بیدار شد لباسش را عوض کردم و لباسی که یکی از همسایگان برایت آورده بودم را تنش کردم. روش عکس زرافه داشت. بعد هم جلیقه زرده را که روش عکس زرافه داشت را تنش کردم. خیلی جالب همه چی با هم ست شد! آوردمش روی تخت و بابا دیدش و گفت چه تصادف بامزه ای. بیا عکس بگیریم.من هم از فرصت استفاده کرده و پتوی زرد رنگش را که عکس زرافه دارد آوردم و چند تا عکس گرفتیم. چند وقتی است به بابا میگویم بیا یک آتلیه راه بیانداز و  عکس بگیر منتهی از زیرش در...
17 دی 1391

پل

شاید از دو ماهگی بود اینطوری روی پا  یا دست که بودی  "پل" و بالای سرت را نگاه می کردی و اگر از این حالت خارجت می کردیم کلی نق میزدی! امروز چهارماهگی ات تمام شد. صبح با بابا رفتیم واکسنت را زدیم. تقریبا 20ثانیه گریه کردی. و بعد به حرفهای بابا گوش می کردی.  بابا مرا بیرون اتاق فرستاد و خودش آنجا تو را آماده کرد. الحمدلله خیلی تب نکردی. خاله هم امرز آمد اینجا و تا پایان هییت پیش مابود. این روزها  وسط زیارت عاشورا مادری میاوردت هییت. توی آشپزخانه! و یواشکی میبردت. که اگر حضار شما را ببینند دیگر از این دست به آن دست میروی و خلقت تنگ میشود و هییت را به هم میزنی! قد:64 سانتی متر وزن:6کیلو و 450 گرم مسئول پ...
17 دی 1391

شب اربعین

فردا اربعین است. دلمان خون است ازاین غریبی حسین(ع) و مصایب اهل بیت پیامبر. امروز از ٩صبح که امیرحسین بیدار شده تا الان که ساعت١١ شب هست جمعا حدود یک یا دو ساعت بیشتر نخوابده. الان هم چند باریه می خوابانمش و باز بیدار میشه. توی اتاقم دارم روی تزم کار میکنم. آن اتاق امیرحسین چرتش پاره می شود.نق میزنه. روی پایم میخوابانمش. قرانی که مامان باهاش میخونه را بر میدارم و باز میکنم. سوره فتح می آید. برایش می خوانم. جالب است دقیق گوش می کند و به من خیره می شود. اینطرف و آنطرف را که تا چند دقیقه قبل مدام دید میزد را بی خیال میشود و به من و قران خیره میشود. به آیه آخر می رسیم:"محمد رسول الله و الذین معه اشدا علی الکفار رحما بینهم" امیرحسین...
13 دی 1391

مهمان...

امروز یکی از بزرگان زمان حضرت آیت الله مجتبی تهرانی از میان ما رخت بربستند و به دیار باقی شتافتند. گرچه توفیق زیادی نداشتیم تا از محضر ایشان بهره ببریم، اما یکی از شبهای احیای سال های قبل در بازار تهران در احیای ایشان شرکت کردم. جالب است خیلی وقتها پای منبر می نشینی یادت میرود چه گفتند و موضوع چه بود. منتهی من کاملا یادم هست که ایشان چه گفتند: ایشان در منبر خود به اداب مهمان داری از روایات پرداختند. مثل اینکه حتی یک چیز کوچک مثل ظرف را هم نباید بگذارید مهمان ببرد. یا اینکه برای مهمان هرچه در خانه داری برای پذیرایی بیاور و از مهمان نپرس که فلان چیز را میل داری یا نه. هر چه داری برایش بیاور و کم نگذار. این مطالب را در قالب روایات بیان می ن...
13 دی 1391

بازی

این روز ها منزل طبقه همکف هییت برپاست. مادری(مامان بابا) 15 روز هییت دارد. امیرحسین را بعد از ظهر روز اول پیش پدر بزرگ گذاشتم. امروز هم خاله و مادربزرگ آمده بودند خانه ما. خاله امیرحسین را نگه داشت. میگفت کلی خوش گذشته!! شب بابا مشغول طرح سوال برای دانشجویان است. امیرحسین را می برم می دهم بغلش و می گویم نوبت منه از کامپیوتر استفاده کنم. بالاخره بعد از یک ربع کامپیوتر را به من می دهد. آنطرف می رود و با امیرحسین بازی می کند. بازی هایش به قول خودش استاتیک است و دینامیک! استاتیک: امیرحسین را می خوابانی و دیگه هر کاری بشه که سرگرمش بکنی انجام میدهی! مثلا عروسک هاشو نشان میدی. باهاش حرف می زنی. یا مثلا با چیزی سرشو گرم می کنی. البته زود ب...
11 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد