روز های آخر ماه صفر فرصتی شد که ما بابا را گیر بیاوریم و یک مسافرت با هم به سمت شمال برویم.مامان و بابایم دو هفته ای میشد که رفته بودند شمال و خیلی دلتنگ پسری بودند. ما هم دلتنگشان بودیم. روز سه شنبه بعد از نماز ظهر و عصر با خاله و بابا رفتیم. در تمام مسیر امیرحسین آرام بود یا خواب بود یا روی پای خاله جاده را نگاه میکرد. خلاصه وقتی رسیدیم انگار دنیا را به مامانو بابام داده بودن! تو این چند روز من یکم استراحت کردم چون امیرحسین اصلا تنها نمی موند و کلی داوطلب برای بازی و بغل داشت. شب شهادت امام رضا(ع) همگی رفتیم امام زاده ابراهیم بابلسر. نماز و عزاداری را اونجا بودیم. بعدش هم سر خاک داییم رفتیم که در جنب امام ...